سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابوبکر محمد بن ابی دارم یمامی می گوید: روزی خواهرزاده ابوبکر بن نخالی عطار را دیدم و گفتم: کجا هستی و کجا میروی ؟ گفت هفده سال است که در حال سفرم ! گفتم: چه عجایبی دیده ای؟


 گفت روزی در اسکندریه در منزلی در کاروان سرایی گرفتم که بیشتر ساکنین آن غریب بودند ، وسط ان مسجدی بود که اهل کاروان سرا در آن نماز میگزاردند ، و امام جماعتی نیز داشتند. جوانی هم انجا در حجره ای سکونت داشت که وقت نماز بیرون می آمد و پشت سر امام جماعت نماز می گزارد و باز می گشت، و با مردم اختلا طی نداشت. چون ماندن من در انجا به طول انجامید و او را جوانی پاک و لطیفی که عبای تمیزی به دوش می انداخت؛ یافتم. روزی به او گفتم: به خدا دوست دارم در خدمت و حضور تو باشم. گفت: خود دانی.

 من پیوسته در خدمت او بودم تا آن که کاملاً با او مأنوس شدم. روزی به او گفتم : خدا تو را عزیز بدارد، تو کیستی؟ گفت: من صاحب حقّم!. عرض کردم: کی ظهور می کنی ؟ گفت: اکنون زمان آن فرا نرسیده است، و مدّتی از آن باقی مانده است. پس از آن همواره در خدمت او بودم و او به همان ترتیب در خلوت و مراقبت خویش بود و در نماز جماعت شرکت میکرد و با مردم اختلاطی نداشت. تا اینکه روزی فرمود: می خواهم به سفری بروم. عرض کردم: من هم همراه شما می آیم. در راه عرض کردم: آقا جان! امر شما کی آشکار خواهد شد؟ فرمود: هنگامی که هرج و مرج و آشوب زیاد شود، به مکّه و مسجدالحرام می روم. آنجا گروهی خواهند گفت: رهبری برای خود انتخاب کنید! و در این باره با یکدیگر گفت و گو بسیار می کنند. تا این که از میان مردم بر می خیزد و به من می نگرد و می گوید: ای مردم! این «مهدی ‹علیه السلام›» است. به او نگاه کنید. آنگاه دست مرا می گیرند و بین رکن و مقام مرا به رهبری مرا به رهبری برگزیده و با من بیعت می کنند در حالی که مردم از ظهور من ناامید شده باشند.

با هم کنار در یا رسیدیم، او خواست وارد آب شود ، من عرض کردم: آقاجان! من شنا بلد نیستم. فرمود: وای بر تو! با من هستی و می ترسی؟ عرض کردم ؛ نه! امّا شجاعت ان را ندارم . آنگاه خود بر روی آب حرکت کرد و رفت و من بازگشتم.

 بر گرفته شده از بحارالانوار

تهیه وتنظیم :محسن کشاورز






تاریخ : پنج شنبه 89/9/4 | 8:27 عصر | نویسنده : کانون فرهنگی هنری موعود(عج) شهرستان بوشهر | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.